سال اول دانشجوییم چهارتا همخونه بودیم،منو م. ترک و هم فرهنگ بودیم،یکی از بچهها آملی واون یکی گرگانی بود.اولین تجربهی زندگیم کنار فرهنگای متفاوت بود.
یه مدت که گذشت فهمیدم دنیا و آدما اون گلستون وپرفکتی که مامان از یه انسان منضبط و مرتب تو ذهنم ساخته بود نیست.
کلافم میکردن بچههای شمالی،بلند بلند حرف میزدن،شلوغ پلوغ بود نظمیکه داشتن(یا بهتره بگم نداشتن)،اینکه مثلا وقتی یکیشون از حموم میومد بیرون با همون حوله وتن خیس وبدون دمپایی میرفت پای سینک ظرف میشست،مدل آشپزی کردنای بی سر و تهشون...همه چیز اذیتم میکرد،شاید چون جدید بود ومخالف با محیط و شرایطی که من باهاش تربیت شده بودم.
زمان که گذشت سعی کردم خودمو با شرایط عجیب جدید وفق بدم،که بتونم اون بی نظمیو تحمل کنم،موفق شدم تاحدی،تا حدیم نشدم شاید.
امروز که به پانسیونم که دکتر م. دیروز واردش شد برگشتم،با صحنههای مشابه همون سالا مواجه شدم،دکتر م. رشتی ه.سینک ظرفشویی پر از آشغال بود،آبچکانپر ظرف بود،چاهک حموم با موهاش پر شده بود وخالیش نکرده بود،توی دستشویی که من تازه کلی بابت شستنش زحمت کشیده بودم پر از موهای بلندش بود،و نگم از کابینتا ویخچال وفریزر که انگار توشون بمب ترکیده بود.
تا جایی که وارد حریم شخصیش نشم مرتب کردمهمه چیزو،آشغالاروبردم سرکوچه تو سطل آشغال گذاشتم،سینکو شستم،دستشوییوشستم،ظرفای آبچکانو جابجا کردم،سعی کردمتحمل بازار شامیوکه این دختر تو یه نصف روز درست کرده بود براخودم آسونتر کنم.
مامان منو با این تفکر بزرگ کرده که آدم همه چیزش باید اعتدال داشته باشه وبهم بیاد،اینکه تو مثه دکتر م. از همه جای خونت وسایل آرایش و مراقبت از پوست ومو بباره ولی اونقد بهداشت سرت نشه که موهاتو از چاهک حموم جمع کنی وبریزی توسطل آشغال چه ارزشی داره؟!
نمیگم من خیلی خوبم،هرکس ایرادای خودشو داره ولی واقعا توخونه داری ادعا دارم،و اینشرایط حاضر تاحدی داره اذیتم میکنه.