مامان پشت تلفنه،از شیفتم تو تایم دوازده شب به بعد میپرسه و میگم ساعت سه و نیم با صدای جیغ وداد زنونهی چن نفر بیدار شدم!درحالیکه تلو تلو میخوردم پریدم بیرون از پاویون که دیدم مسئول پذیرش وایساده دم پاویون پرستار ودارویار و مدام میزنه به در.ازشون میخواست بیان بیرون و مدام میگفت ترسیدین،هیچی نیست،بیاین بیرون هوا بخوره بهتون.
هردوشون با رنگ و روی پریده و لرزون اومدن بیرون ومعلوم شد پرستارمون کابوس دیده و تو خواب شروع کرده به داد کشیدن و دارویارهم با صدای اون از خواب پریده و جیغ و داد راه انداخته!!!
...
نفسم بالا نمیاد...تپش قلب دارم...ترجیح میدم بمیرم تا بتونم فقط یه کم بخوابم!حس میکنم دچار حمله اضطرابی شدم و هرکاری که میکنم آروم نمیشم...پناه میبرم به قرآن!سرچ میکنم:«آیات آرامش بخش در حملههای وحشت» میخونم،عکس دونفرمون با ر. رو میگیرم جلو صورتم،تو لبخندمون گم میشم،پلکام بسته میشه!