اوضامون مثه آدمیه که بین زمین و هوا معلق مونده...
مامان عزمشو جزم کرده تو دورهای که من خونه ام راجبه ر. با بابا حرف نزنه.
ر. استرس داره،من استرس دارم،مادر ر. دعا میکنه،مادر ر. دلش روشنه...
دلتنگی و این ویدیوکالای با پچ پچ و کوتاه کلافمون کرده،دلم بغلشو میخواد،دلش زل زدن بهمو میخواد خارج از قاب گوشی وویدیوکال...محدودیت رفت و آمد دادن،نشد بیاد،این آف هم پرید...
یه جور ناجوریم این روزا،مدام مامان وبابارو بغل میکنم،پیششون هستم دلتنگشونم،لابد اینبار که برم قراره کرونا بگیرم وآف بعدیمو توقرنطینه باشم ونتونم بیام خونه...شاید ناخودآگاهم پیشگوییم بلد شده!
حس میکنم از بیست وهفت مهری که از تو بغل ر. اومدم بیرون وموقع خداحافظی بوسیدمش هزار سال میگذره...انگار دوتا آدمیم تودوتا نقطهی مقابل از کرهی زمین.
ر. منتظر خواستگاریه،به امید یک عمر باهم بودنمون این روزارو تحمل میکنه،من اما دختربچهی پنج سالهی مهدکودکی ام که عروسک مورد علاقمو توقیف کردن...
امروز همش به سفره عقد فکر میکردم،به نشستن کنار ر. با برچسب همسر،گنگ بود برام.
یکی از دفعاتی که میومد پیشم به همکاراش گفته بود میرم سفر پیش دوس دخترم،مادرش براق شده بود که شما نامزدین،این عبارت دوس دختر چیه به Moon میگی؟؟؟
مگه مهمه؟اسمش دوس دختردوس پسری باشه،یا نامزدی،یا زنو شوهری،هیچکدوم ازینا نوع و شکل علاقهی ما به همرو عوض نمیکنه.من در جایگاه همسر هم همینقدر وبه همین شکل عاشقش خواهم بود...
پ.ن:عکس درختای باغو براش فرستادم،میگه باغ بی برگی شده،میگم نه،فعلا حریق خزان ه،مونده تا باغ بی برگی بشه...