میدونم دوستش دارم
میدونم که درکنارش احساس آرامش میکنم
در هر حالتی رفتارشو دیدم،جدی و موقع کار،تو جمعهای غریبه،در جمع دوستانه،مستی،در زمان خستگی،در زمان ذوق و خوشحالی...
به غول خودم اونقد شناختمش که درمورد ر. دنیا چیز جدیدی برای عرضه بهم نداره:)
با همهی این دونستهها،بازم عاشقشم...ینی هیچکدوم ازینا باعث تزلزل درعلاقم بهش نشده،حتی ذره ای.
ولی ترس از خود ازدواج منو غرقم کرده،همش فک میکنم اگه بعدش ببینیم ازدواج کردن کار درستی نبوده چی؟!اگه علاقمون بعد از برطرف شدن مسائل هورمونال تغییر کنه چی؟!اگه عوض بشه چی؟
این فکرا حالا که در آستانهی رسمیشدن قرار داریم خیلی بار روانی برام دارن...امیدوارم بخیر بگذره:)