یاد روزهای دلگیر وپراز دلتنگی برایشان در غربت وتنهایی که میافتم،محکمتر در آغوش میکمشان،حتی وقتی مامان شاکی میشود و میگوید :«انقد به من نچسب Moon!»
همهی زورم را میزنم که انرژی بیشتری از بودن در کنارشان برای روحم ذخیره کنم،برای روزهای سخت و شلوغ درمانگاه،برای وقتهایی که مریضها بدحالند،برای وقتهایی که روحم از فشار کاری کم میآورد...
دروغ چرا؟توی همین سه ماه شروع طرحم،دو سه باری شده کم بیاورم،حس کنم دیگر نمیتوانم حتی یک مریض دیگر ببینم،حس کنم امشب دنیا و عمر من تمام میشود،ولی نشده...با شنیدن زنگ پذیرش و آمدن مریض بعدی در ساعت سه و نیم-چهار صبح باز از جا پریده و پشت میز اتاق ویزیت رفته ام...
توی همین سه ماه خیلی طلوع دیده ام،طلوعهایی از پشت پلکهای سنگین وخسته،از پشت اسکلراهای قرمز وبیخواب،طلوعهایی که دقیقهها تا رسیدنشان به ساعت تحویل شیفت را شمرده ام...
این روزها که در خانه ام،همهی زورم را میزنم که حس کنم پزشک اورژانس بودن منافاتی با زندگی انسانی ندارد،آشپزی میکنم،صبحها دیرتر بیدار میشوم،نهار و شاممرا سروقت واقعیشان میخورم،با مامان نه از پشت تلفن وبا وقفه،که رودررو حرف میزنم،بابا را بغل میکنم،همراه بابا ومامان پایویدیوکال ع. مینشینیم.
شاید بعد از حدود چهارده ماه باقیماندهی این طرح،من دیگر خودم نباشم،وقتی سه ماه انقدر من توی آینه ورفتار را عوض کرده،شاید آن موقع دیگر خودم را نشناسم...بعد این روزها وماهها،به من یکابد آغوش بدهید،آغوش مامان را،آغوش بابارا،بغلهای ر. را...قول میدهم سراغ هیچ شیفت اورژانس دیگری نروم...