یه مریضی داشتم ماه قبل،مرد مسنی بود که با همسرش اومده بود.درهمون حین یه بچهی اسهالی رو داشتم سرم تراپی میکردم و بچه به شدت دهیدره و بدحال بود.حدود شیش ساعتی بابت تب و سرم تراپی تحت نظرم بود و پدر و مادرش پول برگشت به روستاشون رو نداشتن.همون مریض مسن که مال روستای دیگهای بود حدود یک ساعت بیشتر منتظر موند تا ساعت دو و نیم شب این خونواده رو به روستاشون برسونه.مرد شریفی بود.گف اهل تهرانه و بخاطر آلودگی هوا برگشتن به روستای آبا و اجدادیشون.
دو سه شیفت قبل بازهم ساعت دو شب همین آقا اومد،منم که خسته بودم و یه مریض بدحال داشتم خیلی باهاش هم کلام نشدم،گفت اومده فشارشو بگیرم و بعد گرفتن فشار رفتم سراغ مریض بدحالم که زیرسرم بود.مرد برام یه مقدار گردو آورد و گف خانم دکتر من م. ام،و ماسکشو داد پایین و گفت احتمالا به جا نیاوردین.ضمن تشکر ازش گفتم شناختمشو خلاصه راهیش کردم رفت.
در شیفت بعدی درحالیکه دنبال کارای اعزام یه مریض قلبی بودم دوباره این آقا ساعت یازده و نیم شب اینبار با کتوشلوار پیداش شد.
گفت زانوم درد میکنه و گفتم این مریضو کاراشو بکنم میام خدمتتون.همش در رفت و آمد بودم که یه پسر بسیار خوش تیپ و شیک پوش اومد سرراهم و گفت پس تشریف نمیارین دکتر؟فکر کردم همراه مریض دیگه ایه،وقتی رفتم تواتاق همون آقای م. رو دیدم.روشو سمت مرد شیک پوش کرد و خطاب به من گفت«آقازاده هستن خانم دکتر،آقای مهندس م.»
نگاه خریدارانه و دقیق پسر قصد پیرمردو برملا کرد و وقتی گفت حاج خانوم هم توماشیننو الان برای عرض ادب میان،کلافه گفتم خیلی ممنون سلام برسونین خدمتشون و بعد نوشتن یه سری آزمایش فرستادمشون که برن!!!
حالا خواستگاری و ازدواجو کاری ندارم که سنت پیغمبره ولی خدایی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد دیگه!!!
پ.ن:مامان امروز سراغ آقای م. رو میگرفت،گفتمواقعا انتظار داری بذارم بیان خواستگاری؟!حیف که سردرد داشتم وگرنه داستان ر. رو میگفتم تا خیالش از عزب نموندن من راحت بشه...به قول ر. بین منو اون،دوتا شمشیرای سامورائی بابام فاصله انداختن:)))