خسته ترین Moonرویزمینم لحظهای که شیفتو تحویل دکتر م. میدمو به پانسیون مشترکمون برمیگردم.
دیروز صبح وقتی داشتم شیفتو تحویل میگرفتم بهش گفتم که من یک روز درمیون خونه رو جارو و تی میکشم تا مورچه و سوسک جمع نشه واین خونه کلی حشره داره،بیا سعی کنیم تمیز نگهش داریم...تو صورتم لبخند ترحم آمیزی میزنه و میگه:«آخی عزیزم وسواس داری؟!»کلافه میشم و میگم وسواس چیه؟!دیشب کل کانترو مورچهها قرق کرده بودن و اونجا کلی ماده غذایی داریم ما!!!
میگه:«باشه پس حالا که تو تمیز میکنی منم مجبورم تمیز کنم دیگه:///» (به قول ر. ممنونم که هرچی میریزی روخودت قراره تمیز کنی و من قرار نیست کلفتی شمارو بکنم تو خونه!)
الان تقریبا بیست دقیقه است که برگشتمپانسیون،پریشب کل خونه رو به مصیبت و با جاروبرقیای که زانوییش شکسته بود جارو کشیدموهمه جارو با تی نظافت کردم.همهی میز عسلیا ومیزچایخوری و غذاخوریو تمیز کرده بودم،آشپزخونه از تمیزی برق میزد،روی گاز رو تمیز کرده بودم.و الان با خونهای مواجه شدم که توش ظرف نشسته توی سینک،کلی لکه روی میزها،روغن و خردههای نون و غذا روی گاز و الا ماشالا آشغالای خرده ریز کف زمینه...اشکم درمیاد،خسته و غمگین میفتم رو مبل،به خونه نگاه میکنم ودرحالیکه اشک چشم راستمو پاک میکنم دم میزنم:«حداقل یکم انصاف میداشتی،نه بخاطر من،بخاطر خودت این طویله رو که تمیز تحویلت داده بودم به اینروز نمینداختی...»
پ.ن:من برای اینجا قبل از اومدن دکتر م. سه جفت دمپایی خریده بودم که خونوادمم وقتی اومدن دمپایی داشته باشن.پریشب دنبال یکیشون گشتم پیدا نکردم،صبح اونو تو درمانگاه پای دکتر م. دیدم!!!با دمپایی پلاستیکی لاانگشتی و بدون کفش و جوراب اومده بود سرکار!!!این آدم از مریخ اومده،شک ندارم!!!